حدیث عشق یک حرفش به صد دفتر نمی گنجد
نه صد دفتر که در دنیای پهناور نمی گنجد
می نابی زچشم مست ساقی نوش جان کردم
که در خم و سبو وشیشه و ساغر نمی گنجد
در اینجا از محبت لاف زن نی گنج قارونی
که در کوی محبت گنج سیم و زر نمی گنجد
کلاه سلطنت را با همه حسن دل انگیزی
همین یک عیب بس باشد که بر یک سر نمی گنجد
به حسن و مال وزور و عمر جاه خود نکن تکیه
که چون باد صبایست و بیک کشور نمی گنجد
شکر خندی که گنجیده است در کنج لب نوششت
به جوی سلسبیل و چشمه کوثر نمی گنجد
ز روی ماه مهر و شمع وصبح و گل نمی بینی
چنین حسنی بجز در عارض دلبر نمی گنجد
هنر هایی که در مژگان چشم یار گنجیده
درون جان صد سرداروسر لشکر نمی گنجد
حلاوتها که گنجیده است در لب خند نوشینت
درون انگبین و غنچه وشکر نمی گنجد
بدون آنکه نزدیکت توان شد سوخت بنیادم
حرارتها که در عشق است در آذر نمی گنجد
دلم آتش گرفته است و از او خونابه می ریزد
بجز اینجا بجایی آب در آذر نمی گنجد